پرنیانی در ولایت افق
قالب وبلاگ
درباره وبلاگ

ورود کاربران

ورود به سایت

نام کاربری:
رمز عبور :
رمز عبور را فراموش کردم ؟
موضوعات وبلاگ
پرنیانی درولایت افق,حسن ایزدی -
امامان معصوم واهل بیت علیهم السلام -
آمار سایت
افراد آنلاین : 2 نفر
بازدیدهای امروز : 57 نفر
بازدیدهای دیروز : 26 نفر
كل بازدیدها : 70323 نفر
بازدید این ماه : 170 نفر
بازدید ماه قبل : 382 نفر
نظرات : 0
كل مطالب : 476 عدد
تعداد اعضا : 5 نفر
امروز : شنبه 29 اردیبهشت 1403
جستجوی مطالب

Google
hasanizadi87.rozblog.com

ثبت نام در وبلاگ
نام کاربری : [-Register_Username-]
رمز عبور : [-Register_Password-]
تکرار رمز عبور : [-Register_RePassword-]
پست الکترونیک : [-Register_Email-]
نام و نام خانوادگی : [-Register_Name-]
سن : [-Register_Age-]

قوانین سایت

[-Register_Captcha_Img-]
کد امنیتی [-Register_Captcha-]
[-Register_Button-]

ارتحال رسول خدا صلى الله عليه و آله

 

شـيـخ مـفـيـد رحـمـه الله در ارشـاد چـنـيـن مـى نـويـسـد: راويـان بـالاتـفـاق نـقـل كـرده انـد كـه رسـول خـدا صلى الله عليه و آله پيش از رحلت خويش ، به مردم چنين فـرمـود: ايـهاالناس من پيش از شما از دنيا خواهم رفت و شما بر من وارد خواهيد شد و من از ثـقـليـن (كـتـب و عترت ) از شما خواهم پرسيد ببينيد چطور به جاى من آن دو را حفظ خواهيد كرد خداى لطيف و خيبر به من اطلاع داده كه آن دو را از هم جدا نخواهند شد تا پيش من آيند از خدا اين را خواسته ام و او به من عطا فرموده است .

پیامبر اکرم.

 

بـدانـيـد كـه مـن كـتـاب خـدا و عـترت و اهل بيت خويش را ميان شما مى گذارم بر آنها پيشى نـگيريد وگرنه اتفاق از دستتان مى رود، از آنها دور نمانيد وگرنه هلاك مى شويد. به آنـهـا چـيـز نـياموزيد كه آن ها از شما داناترند. ايهاالناس نبينم كه بعد از من از دين خود بـرگـشـتـه و گـردن يـكـديـگـر را مـى زنيد. آنگاه روز قيامت مرا در كتيبه اى مانند درياى سيل جرار ملاقات مى كنيد.

 

بـدانـيـد عـلى بـن ابـيـطـالب بـرادر مـن و وصـى مـن اسـت . بـعـد از مـن تـٲويـل قـرآن جـهـاد خـواهـد كـرد، چـنـان كـه مـن بـر تـنـزيل آن جهاد كردم .آن حضرت در هر مجلس اين كلمات را تكرار مى كرد، آنگاه اسامة بن زيد را فرماندهى داد و فرمود:و با جمهوريت امت از بلاد روم بجايى رود كه پدرش در آن جـا كـشته شده است ... و بعد به زيارت قبور بقيع رفت و بر آنها استغفار فرمود...بعد بـه مـنـزلش بـرگـشـت و سـه روز در حـال تب شديد بود، پس از سه روز به مسجد آمد، سـرش را بـسـتـه بـود، بـعـد بالاى منبر رفت و بر آن نشست و به حاضران چنين فرمود: مـعـاشر الناس ! رفتن من از ميان شما نزديك شده . به هر كس كه وعده اى كرده ام بيايد و به وعده ام وفا كنم و به هر كس كه مقروض هستم به من اطلاع بدهد. مردم ميان خدا و انسان هـا جـز عـمل صالح چيزى نيست كه با آن خيرى بدهد يا شرى را دفع كند؛اگر من هم گناه مـى كـردم هـلاك شده بودم ؛خدايا شاهد باش كه مطلب را رساندم .بعد از منبر پايين آمد و بـا مـردم نـمـاز خـوانـد، ولى سـبـك و كـوتـاه . آنـگـاه داخل منزلش شد.

 

آنـجـا مـنـزل ام سـلمـه بود، كه يك يا دو روز در آنجا بود. عايشه پيش ام سلمه آمد و اجازه خـواسـت تا حضرت را به منزل خويش برده و پرستارى كند، او زنان ديگر حضرت اجازه دادنـد، حـضـرت بـه مـنـزل خـودش كـه در اخـتـيـار عـايـشـه بـود مـنـتـقـل گـرديـد، مـرضـش ادامـه يـافـت و سـنـگـيـن شـد، بـلال وقـت نـمـاز صبح كنار منزل آمد حضرت از مرض در بيهوشى بود، صدا زد الصلوة رحـمـكـم الله .بـه حـضـرت گـفـتـند: بلال براى نماز آمده است .فرمود: يكى از مردم نماز بخواند، من به خود مشغولم . عايشه (از فرصت استفاده كرد) گفت : بگوييد پدر ابوبكر بـر مـردم نـمـاز بـخواند.حفصه دختر عمر گفت : بگوييد پدرم عمر بخواند. حضرت چون سـخن آن دو را شنيد و بر حرصشان بر امامت پدرشان واقف گرديد، فرمود: ساكت باشيد شما مانند زنانى هستيد كه در مجلس يوسف حاضر شدند.

 

حضرت چنان ميدانست كه آن دو در لشكر سامه از شهر خارج شده اند ولى از سخن عايشه و حـفـصه دانست كه از فرمان وى تخلف كرده و در مدينه مانده اند؛لذا مبادا كه يكى از آن دو بـر مـردم امـامـت كـنـد، بـراى زائله شـبـهـه و دفـع فـتـنـه ، خـود بـا كـمـال ضـعـف و در حـالى كـه پـاهـايـش مـى لرزيـد و بـه دسـت عـلى عـليـه السـلام و فضل بن عباس تكيه كرده بود، به مسجد آمد و ديد ابوبكر در محراب ايستاده است ، به او اشـاره فـرمـود، كه كنار رود. ابوبكر كنار رفت ، و حضرت نماز را از سر شروع كرد و بـه آنـچـه ابـوبـكـر خـوانـده بـود اعـتـنـا نـنـمـود، و چـون سـلام نـمـاز را داد بـه منزل آمد و ابوبكر و عمر و عده اى را كه در مسجد بودند خواست و فرمود: آيا امر نكرده ام ، كـه لشـكـر اسـامـه را تـشـكـيـل و راه انـدازى كنيد؟! گفتند: آرى ، فرمود: پس چرا با او نرفته ايد و امر مرا ناديده گرفته ايد؟!ابوبكر گفت : من از مدينه خارج شده بودم ولى بـرگـشـتـم تـا بـا شـمـا تـجـديـد عـهـد كـنـم . عـمـر گـفـت : يـا رسـول الله مـن از شـهـر خـارج نـشـدم ؛زيـرا خـوش نـداشـتـم كـه حال تو را از ديگران بپرسم .

 

حـضـرت فـرمـود: نـفـذوا جـيس اسامة ، نفذوا جيس اسامة سه بار آن را تكرار فرمود: سپس از كثرت درد و ناراحتى و تٲسف كه بر آن حضرت عارض شده بود بيهوش گرديد و ساعتى بيهوش ماند. مسلمانان گريه كردند.شيون زنان و اولاد آن حضرت و زنان ديگر و مسلمانان بلند شد، آنگاه حضرت بهوش آمد.فرمود: دواتى و شانه گوسفندى بياوريد تـا بـراى شـما چيزى بنويسم ، كه بعد از آن هرگز گمراه نشويد. اين را فرمود و باز بيهوش شد.يكى از حاضران به پا خاست كه دواتى و شانه اى بياورد. عمربن الخطاب گـفت : برگرد حضرت هذيان مى گويد(نعوذبالله ). او برگشت و حاضران يكديگر را در عدم احضار دوات و شانه ملامت مى كردند كه اين كار مخالفت با حضرت شد. در آن وقت حضرت به هوش آمد، گفتند: دوات و شانه گوسفند بياوريم ؟! فرمود: آيا بعد از اينكه سـخـن را گـفـتـيـد و بـه هـذيـان نـسـبـت داديـد؟ وليـكـن شـمـا را بـه اهـل بـيت خويش وصيت مى كنم كه با آنها نيكى كنيد. بعد از حاضران رو برگردانيد، همه رفـتـنـد، فـقـط عـلى عـليـه السـلام و عـبـاس و فـضـل بـن عـبـاس و اهل بيتش ماندند.

 

در اينجا نقل ارشاد مفيد را قطع كرده و درباره دوات و شانه خواستن حضرت توضيحى مى دهـيـم ؛نـاگفته نماند، اين سخن كه حضرت دوات و شانه خواست و عمر گفت : كه او هذيان مى گويد، مورد اتفاق شيعه و اهل سنت است .

 

بـخـارى در صـحـيـح خـود ج 7، ص 156 كـتـاب الطـب بـاب قـول المـريـض قـوامـوا عـنـى از ابـن عـبـاس نـقـل كـرده : چـون رحـلت رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله رسيد عده اى از مردان از جمله عمربن الخطاب در خانه حـضرت بودند. حضرت فرمود: بياييد براى شما نامه اى بنويسم كه بعد از آن گمراه نـشـويـد. عـمـربـن الخـطـاب گـفت : مرض پيغمبر غالب شده (هذيان مى گويد) قرآن نزد شماست ، كتاب خدا ما را كافى است . حاضران با هم به مخاصمه برخاستند.يكى مى گفت : نزديك برويد، پيامبرتان نامه اى بنويسد كه بعد از وى گمراه نشويد. بعضى ديگر سـخـنـى مـانـنـد عـمـربـن الخـطـاب مـى گـفـتـنـد و چـون زيـاد قيل و قال كردند، حضرت فرمود: برخيزيد و برويد. عبيد الله گويد: عبد الله بن عباس مـى گـفـت : بـلا و تـمـام بـلا آن اسـت كـه نـگـذاشـتـنـد رسول خدا صلى الله عليه و آله آن نامه را بنويسد.

 

مـسـلم در صـحـيـح خـود ج 2، ص 15 بـاب تـرك الوصـيـة بـا سـه طـريـق آن را نـقـل كـرده كـه عـبـد الله بـن عـبـاس اشـك ريزان مى گفت : يوم الخميس و ما يوم الخميس ...احـمـدبـن حـنـبـل نـيـز آن در مـسـنـد خـود ج 1، 325 نـقـل مى كند، مرحوم شرف الدين در المراجعات ، ص 238، مراجعه 86 فرمايد: كلمه اى كه عـمـر به كار برد اين بود كه : ان النبى يهجر پيامبر هذيان مى گويد چنان كه عـبـدالعـزيـز جـوهـرى در كـتـاب سـقـيـفـه آورده اسـت ؛ولى مـحـدثـان نـقـل بـه مـعـنـى كـرده و گـفـته اند كه عمر گفت : ان النبى غلبه الوجع مرض بر پيامبر غالب آمده است .

 

مـؤلف گـويـد: مـتـن هـر دو يـكـى اسـت ؛يـعنى عمر گفت : پيامبر از روى شعور سخن نمى گـويـد(نـعـوذبـالله حالا بايد ديد منظور عمر از اين جسارت چه بود؟ مرحوم شرف الديـن در المـراجـعـات ، ص 241، مـراجـعـه 86، از كـنـز العـمـال ، ج 3، ص 138 نـقـل كـرده كـه عمربن الخطاب بعدها به ابن عباس گفت : منظور پيامبر از اين كه دوات و شانه خواست آن بود كه خلافت على بن ابيطالب را تثبيت كند و من جلوش را با آن سخن گرفتم . مشروح سخن را در المراجعات ، نامه 86 - 89 و در النص و الاجـتـهـاد، ص 80 - 90 مـلاحـظـه فـرمـايـيـد و قـضـاوت را در مـخـالفت صريح عمر با رسـول خـدا بـر عـهـده خـوانـنـدگـان مـى گـذاريـم و ايـن كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله ديگر چيزى ننوشت و فرمود: آيا بعد از اين سخن كه گفتيد؟! اصلح آن بود كه چيزى ننويسد و اگر مى نوشت در تاريخ الان فصلى باز شده بـود كـه رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله (نـعـوذبـالله ) آن را در حـال هـذيـان گـويـى نـوشـتـه اسـت . مـحدثان و مورخان اكنون در دفاع از خليفه قداست و آبـروى رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله را لكـه دار كرده بودند شلت يد الطغيان والتعدى اكنون به كلام مرحوم مفيد در ارشاد برمى گرديم .

 

چـون رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله از حـاضـران روى برتافت ، همه رفتند و فقط اهـل بـيـت عـليـهـم السـلام در آنـجـا مـانـدنـد. عـبـاس بـه حـضـرت گـفـت : يـا رسول الله صلى الله عليه و آله اگر، خلافت در ما خواهد ماند، بشارتمان بده ، و اگر نـه ، بـفـرمـا چـه كـار كـنـيـم ؟! فـرمـود: شـمـا بـعـد از مـن مـستضعفيد. ديگر چيزى نفرمود اهـل بـيـت بـه حـالت گـريـه بـرخـاسـتـه و رفتند. آنگاه فرمود: برادرم على و عمويم را بـرگـردانـيد. آن دو را در محضرش حاضر كردند. حضرت رو كرد به عباس و فرمود: اى عـمـوى رسـول خـدا! آيـا وصـيـت مـرا قـبـول مـى كـنـى ؟ و وعـده مـرا عـمـل مـى نـمـايـى ؟و قـرضـم را مـى دهـى ؟ عـبـاس ‍ گـفـت : يـا رسول الله ! عمويت پيرمرد شده ، صاحب عيال زياد است و شما مانند وسعت باد، داراى سخا و كرم هستى ، و وعده هايى داده اى كه در قدرت عمويت نيست .

 

آن وقـت بـه عـلى بـن ابـيـطـالب رو كـرد و فـرمـود: بـرادرم آيـا وصـيـت مـرا قـبـول مـى كـنـى و وعـده هـاى مـرا انـجـام مـى دهـى ؟ گـفـت : آرى يـا رسـول الله صـلى الله عـليـه و آله .فـرمـود: نـزديـك بيا. على نزديك آمد او را در آغوش گـرفـت ، انـگـشـتر خويش را بيرون آورد و فرمود: آن را در انگشت خود كن شمشير و زره و هـمـه سلاح خويش را خواست و به على داد و لباسى را كه به وقت جنگ و سلاح پوشيدن بر شكم مى بست ، خواست و به وى داد، و فرمود: به يارى خدا برو و به منزلت .

 

از فـرداى آن روز ديـگـر نـگـذاشـتند مردم به محضرش بيايند و مرض كاملا شدت يافت . امـيـرالمؤمنين عليه السلام از كنار بسترش دور نمى شد مگر به طور ناچارى .آن حضرت در پـى كـار ضرورى رفته بود كه رسول خدا صلى الله عليه و آله به هوش آمد و ديد عـلى عـليـه السـلام در آنـجـا نـيـسـت ؛فـرمـود: بـرادر و يـار مـرا پـيـش مـن بـخـوانيد. به دنـبـال ايـن سـخـن ، ضـعـف وى را گـرفـت و سـاكـت ماند، عايشه گفت ابوبكر را بخوانيد ابـوبـكر آمد، و كنار بستر وى نشست . حضرت چشم باز كرد و از ابوبكر روى گردانيد. او بـرخـاست و رفت و گفت : اگر با من كارى داشت مى گفت : چون ابوبكر رفت ، حضرت دوبـاره فـرمـود: بـرادرم ويارم را پيش من بخوانيد، حفصه دختر عمر گفت : عمر را پيش او بخوانيد. عمر وارد حجره شد، حضرت با ديدن او روى برتافت ، عمر نيز بيرون رفت .

 

رسول خدا صلى الله عليه و آله #بار_سوم : ادعوا الى اخى و صاحبى ام سلمه گفت : #على_را_بخوانيد؛ او فقط على را مى خواهد. چون على عليه السلام را خواندند حضرت به او اشـاره كـرد، عـلى عـليـه السـلام سـر خـويـش را كـنـار دهـان حـضـرت آورد، رسول خدا صلى الله عليه و آله با وى مناجات مفصلى كرد، على عليه السلام برخاست و در گـوشـه حـجـره نـشست و رسول خدا صلى الله عليه و آله را خواب برد. آن حضرت از حجره بيرون آمد. مردم گفتند: يا ابا الحسن پيامبر چه چيز به شما گفت ؟ فرمود:

 

عـلمـنـى الف بـاب مـن العـلم فـتـح لى بـاب الف بـاب و اوصانى بماانا قائم به ان شاءالله ؛ هزار باب از علم به من تعليم كرد و هر باب هزار باب ديگر بر من گشود و بـر مـن چـيـزى وصـيـت كـرد كـه ان شـاء الله بـه عمل خواهم آورد بعد مرضش باز شدت يافت و علائم مرگ نمايان گرديد و على عليه السـلام در محضرش حاضر بود. فرمود: يا على ! سر مرا در آغوش خود بگير كه امر خدا آمـده و چـون روح مـن خارج شد آن را با دستت بگير و به صورت خويش مسح كن . سپس مرا رو بـه قـبـله نـمـاز و بـه تـجـهـيـز مـن مـبـاشـرت كـن و اول تـو بـر من نماز بخوان و از من جدا مباش تامرا در قبرم دفن كنى و از خداى تعالى مدد بخواه .

 

عـلى عـليـه السـلام سر آن حضرت را در آغوش گرفت و فاطمه عليها السلام سر پايين آورد، به چهره پدرش نگاه كرده و ناله و گريه مى نمود و شعر ابوطالب عليه السلام را مى خواند كه در مدح آن حضرت گفته است .

 

و ابيض يستسقى الغمام بوجهه ثما اليتامى عصمة للارامل

 

رسـول خـدا صلى الله عليه و آله چشمش را باز كرد و با صداى ضعيف فرمود: دخترم اين شـعـر سـخـن عـمـويـت ابـوطـالب اسـت آن را مـخـوان و بـگـو: و مـا مـحـمـد الا رسول قد خلت من قبله الرسل فان مات او قتل انقلبتم على اعقابكم ...آنگاه فاطمه عليها السـلام بـسـيـار گريه كرد. حضرت با اشاره گفت : نزديك بيا، فاطمه ! نزديك رفت . حضرت چيزى به طور سرى به وى فرمود كه چهره فاطمه باز شد، و آثار شادى در آن مـشـهـود گـرديـد. بـعـدهـا از فـاطـمـه عـليـهـا السـلام پـرسـيـدنـد كـه رسـول خدا صلى الله عليه و آله به شما چه فرمود كه اندوه و اضطراب از شما رفت ؟ فـرمـود: پـدرم بـه مـن خـبـر داد كـه اوليـن كـسـى هـسـتـم كـه از اهـل بـيـتـش بـه او مـلحـق مـى شـوم به جدايى ميان او و من طولانى نخواهد بود. لذا اندوه من زايـل شـد(1) فـاطـمـه عـليـها السلام گفت : پدرجان روز قيامت تو را در كجا خواهم يـافـت ؟ فـرمـود: در وقت حساب مردم . گفتم : اگر آنجا نيافتم كجا پيدا كنم ؟ فرمود: در وقت شفاعت براى امت . گفتم : اگر در وقت شفاعت پيدا نكنم در كجا پيدا نمايم ؟ فرمود: در كـنـار صـراط، جـبـرئيـل در طرف راست و ميكائيل در طرف چپ و ملائكه در جلو و پشت سر من بـوده و نـدا خـواهـنـد كـرد: خـدايا امت محمد را از آتش سلامت بدار و حساب را بر آنان آسان گـردان . فـاطـمـه عـليـهـا السـلام گـفـت : مادرم خديجه در كجاست ؟ فرمود در قصرى كه درهـايـش بـه بـهـشـت بـاز مـى شـود(2) حـسن و حسين عليهما السلام خواست آنها را از رسـول خـدا صـلى الله عـليـه و آله كـنـار بـكـشـد. حضرت به هوش آمد و فرمود: يا على بـگـذار مـن حـسـنـيـن را بـبـويـم و آن ها مرا ببويند. من از آنها توشه برگيرم و آنها از من تـوشـه بـرگـيـرنـد. بـدان كـه آن هـا بـعـد از مـن مـظـلوم و مقتول خواهند شد؛لعنت خدا بر ظالمان آنها باد اين را سه دفعه فرمود (3) .

 

در بـحـارالانـوار، ج 22، ص 505، از امـالى صـدوق از امـام سـجـاد عـليـه السـلام نـقـل شـده ... جـبـرئيـل بـا مـلكـوت المـوت بـه مـحـضـر رسـول خـدا صـلى الله عـليه و آله آمدند. جبرئيل گفت : يا احمد اين ملك الموت است از شما اجـازه مـى خـواهـد و تا به حال از كسى اجازه نخواسته است و از كسى من بعد اجازه نخواهد خـواسـت . فـرمـود: بـه او اذن بـده . جـبـرئيل به او اذن ورود كرد. ملك الموت ، به محضر حضرت آمد و گفت : يا احمد خداوند مرا پيش تو فرستاده و فرموده : اطاعت تو كنم در آنچه مـى گـويـى ، اگـر بگويى قبض روح مى كنم و اگر بگويى برمى گردم . فرمود: يا مـلك المـوت ايـن كـار را مـى كـنـى ؟ گـفـت : آرى مـاءمـورم از شـمـا اطـاعـت كـنـم . در آن حـال جـبـرئيـل گـفـت : يـا احـمـد خـداى تـبارك و تعالى به ملاقات تو مشتاق است .حضرت فـرمـود: يـا مـلك المـوت مـاءمـوريـت خـود را انـجـام بـده (4) او رسـول خدا صلى الله عليه و آله را قبض روح كرد و بيست و هشتم صفر الخير وقت غروب آفتاب روح مقدسش پركشان به ملكوت اعلى عروج فرمود

 

📚📚📚📚📚

1- ارشاد مفيد، ص 85 - 89

2- روضة الواعظين ، ص 92

3- انوار البهيه ، ص 11

4- بحارالانوار، ج 2، ص 505




درباره : پرنیانی درولایت افق,حسن ایزدی ,پرنیانی درولایت افق,حسن ایزدی ,فرهنگی,اخلاقی,مذهبی,عقیدتی,,اجتماعی, ,اعیاد,مناسبت ها,ایام ها,اخبار روزانه, ,تصاویر دریافتی دوستان,اپلود شده,گالری, ,امامان معصوم واهل بیت علیهم السلام ,امام دوم,امام حسن مجتبی.علیه السلام ,امام هشتم.امام علی ابن موسی الرضا علیه السلام ,ویژه 28 صفر.شهادت امام حسن مجتبی.رحلت پیامبراکرم ,

امتیاز : | نظر شما :

برچسب ها : 28 صفر.شهادت امام حسن وارتحال پیامبراکرم وشهادت امام رضا ,


نوشته شده در چهارشنبه 18 آذر 1394 توسط حسن ایزدی| بازدید : 53 |


نوشته شده در چهارشنبه 18 آذر 1394 توسط حسن ایزدی| بازدید : 80 |

کودکی در گوشه ای کز کرده بود ..

آتشی روشن ز کاغذ کرده بود ..

...

سوز سرما بود و کودک بی لباس ..

صورتش سرخ و نگاهش آس و پاس ..

...

صد تَرَک در دستهای کوچکش ..

خط پیری بر جبینِ کودکش ..

...

ضَجّه می زد ناله را در خویشتن ..

دردِ یک صد ساله را در خویشتن ..

...

ابر می بارید و سرما بس عجیب ..

باد هم شلاق می زد نانجیب ..

...

رهگذرها جملگی در کارِ خویش ..

یک به یک گمگشته در افکار خویش ..

...

زین میان یک تَن به کودک خیره بود ..

غصه ی کودک به جانش چیره بود ..

...

اشک در چشمان مستش حلقه بست ..

بر سر کودک کشید از مهر دست ..

...

مثل یک مجنون لباسش را درید ..

اشک ریزان بر تن کودک کشید ..

...

کودک بی چاره با یک آه سرد ..

با صدایی زخمی از چنگال درد ..

...

دیده بالا برد و با آن مرد گفت ..

از خدا کُت خواستم او هم شنفت ..

...

با خدا فامیل نزدیکید نیست ؟..

از کنار او مرا دیدید نیست ؟..

...

گفت آری بنده ی اویم رفیق ..

گر چه طاعت را از او کردم دریغ ..

...

خنده بر لبهای کودک نقش بست ..

داد بر آن مرد اشک آلود دست ..

...

گفت می دانستم از انجام کار ..

نسبتی داريد با پروردگار




درباره : پرنیانی درولایت افق,حسن ایزدی ,پرنیانی درولایت افق,حسن ایزدی ,فرهنگی,اخلاقی,مذهبی,عقیدتی,,اجتماعی, ,اعیاد,مناسبت ها,ایام ها,اخبار روزانه, ,تصاویر دریافتی دوستان,اپلود شده,گالری, ,امامان معصوم واهل بیت علیهم السلام ,امام دوم,امام حسن مجتبی.علیه السلام ,امام هشتم.امام علی ابن موسی الرضا علیه السلام ,ویژه 28 صفر.شهادت امام حسن مجتبی.رحلت پیامبراکرم ,پرنیانی درولایت افق,حسن ایزدی ,پرنیانی درولایت افق,حسن ایزدی ,فرهنگی,اخلاقی,مذهبی,عقیدتی,,اجتماعی, ,اطلاعات علمی,سلامتی,پزشکی,خانم صالحی ,تصاویر دریافتی دوستان,اپلود شده,گالری, ,امامان معصوم واهل بیت علیهم السلام ,امام هشتم.امام علی ابن موسی الرضا علیه السلام ,ویژه 28 صفر.شهادت امام حسن مجتبی.رحلت پیامبراکرم ,پرنیانی درولایت افق,حسن ایزدی ,فرهنگی,اخلاقی,مذهبی,عقیدتی,,اجتماعی, ,اعیاد,مناسبت ها,ایام ها,اخبار روزانه, ,اطلاعات علمی,سلامتی,پزشکی,خانم صالحی ,اخبار واطلاع رسانی روزانه, ,اشعارهای دریافتی,حماسی,مداحی,نوحه,عرفانی,مذهبی, ,امامان معصوم واهل بیت علیهم السلام ,امام دوم,امام حسن مجتبی.علیه السلام ,امام هشتم.امام علی ابن موسی الرضا علیه السلام ,ویژه 28 صفر.شهادت امام حسن مجتبی.رحلت پیامبراکرم ,

امتیاز : | نظر شما :

برچسب ها : صورتش سرخ ,


نوشته شده در چهارشنبه 18 آذر 1394 توسط حسن ایزدی| بازدید : 56 |

عناوين آخرين مطالب ارسالي

.: Weblog Themes By Music-Day.Info :.

::

عضویت سریع


قوانین سایت

کد امنیتی :
نظر سنجی
امکانات وب

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به پرنیانی در ولایت افق مي باشد.

جدید ترین موزیک های روز



طراح قالب

موزیک روز

جدیدترین مطالب روز دنیا